وقتی آدم کسی را دوست دارد، جلوی او زبانش بند می آید و نمی تواند درست و حسابی حرفش را بزند. شاید هم همین خوب است، آخر دوست داشتن که حساب و کتاب نمی داند! وقتی اولین بار دیدمت، ترسیدم، ترسیدم که عاشقت شوم اما کار از کار گذشته بود و ترسم بیجا. دیگر عاشقت شده بودم. خواستم عشقم را در قلبم پنهان کنم اما قلبم توان پنهان کردن این عشق را نداشت. به ناچار نوشتم تا کمی سبک شوم اما فایده ای نداشت. خواستم نامه هایی برایت بنویسم و بارها و بارها نوشتم اما نتوانستم آنها را برایت ارسال کنم. الان که مثل قدیم نیست، می نویسی و و دکمه ارسال را می زنی.
بارها نوشتم و وقتی که می خواستم دکمه ارسال را بزنم، منصرف شدم. ترسیدم نه بشنوم، ترسیدم ناراحت بشوی...
امروز جرات پیدا کردم که برایت بنویسم. گفتم هر آنچه از ذهن و دلم می گذرد برایت بنویسم...
اجازه بده بگویم که دوستت دارم. اجازه بده بگویم که عاشقت هستم. بگذار «عشقم» خطابت کنم...